حرفات کم کم تلخ میشه،چشات نم نم تر میشه
حست به زندگی ترد میشه،وجودت پر درد میشه
خسته از دنیا و خسته از زندگی
دلـــت میخــواد حـرفـاتُ بـم بگی
منم خوب میفهممت اما حرفم تنها سکوتِ
چون زنـدگی ای داشتم که بــدتر تـو بـوده
نمیدونم اسمشُ چطور بذارم مادر
چون فقط بود ی پستِ نامرد
فقط دو سال داشتم که از پدرم جدا شدُ ولم کرد
خدا بعدش بدترین عذابُ نازل به دلم کرد
کی گفته نامادری بد واسه قصه هاس؟
چطور میشه با اون لبا بشه مثه پسته باز؟
حرفامُ میزنم و اصلا ندارم حسِ راز
ی زن با ی ذات بد ،آدم مغزُ دلش میده رد
وقتی حتی خدا باهاش میشه بد
باید تحمل کنم دیگه چه میشه کرد
همیشه گفتم زندگیم خوبُ همه چی آرومِ
اما هیچکس نفهمید پشت این نقاب خنده ی دل داغونِ
کسی نفهمید که من باطلم بارونِ
کسی نفهمید نشسته قاتلم تو خونه
من دارم عذاب میکشمُ این شعرُ مینویسم
اما تو میخونی و کف میزنی به افتخار کار بیستم
نمیفهمی شاعر این نوشته ها تو درد غرقِ
حالیت نیس که زندگی چقدر باهاش بد کرده
من سنی ندارم که خسته بشم از زندگی با این همه علتم
کسی که قرار بود برام مادری کنه شده باعث ذلتم
ی وقتایی میبرم از عالم و آدم
اما حرفایی که میزنم نمیره یادم
هیچکسُ نمیخوام فقط میخوام خدا بمونه با من
نظرات شما عزیزان:
امروز انگار حالت خوب نس تو .... چت شده؟
پاسخ:حالم هیچ خوب نیس . . . حس ی جسدُ دارم که میخوان نبش قبرش کنن . . .