کلماتُ به بردگی میگیرم و جملاتُ بازی میدم
نه مخاطبی در کاره و نه کسی رو ناجی دیدم
دست نوشته قلمه خودمه و فکر نکن که از رازی میگم
اینجا منمُ ی فاز سنگین فارغ از دنیای رنگین
منمُ افکار غمگین جدا از حرفای ننگین
این منم ی بی دل که رنگ سختیارو دیده
این منم ی بی نقاب که تو آینه میشه قاب
این منم ی بی صدا که حرف میزنه با نگاه
تمامی اشعار متعلق به شخصِ خودمه نه دیگری
کارم شعر نوشتنِ و تو مغزم سرچ میکنم
مثل بعضیا تو گوگل متولد نشدم
من برای کسایی 2 کیلومتر دویدم که برام برنداشتن قدم
هرکاریم که کردن و منت نذاشتن سرم
فقط اون زخمای کاری ای بود که بم زدن
من سر حرفایی که شنیدم و دردایی که کشیدم
و سرمایی که چشیدم
هیچ وقت از کسی طلب ندارم
مخصوصا از آدمایی که هدف ندارن
مرام اون کسایی که تو دعواها طرف ندارن
من دورم پُر آدم اما فقط چندتا رفیق
که اگه من جلوشونُ نمیگرفتم میزدن به تیغ
من صدام سردِ ،نگام تلخ
تنم دردِ ، روزام تلخ
برا من از بیرون همه چی میگذره آروم
اما از درون تماماً ویرون و داغون
دیگه گذشت از من جرُ بحثُ دعوا
دیگه گذشت که من تگ بزنم لا حرفا
دیگه گذشت از من حتی ی لبخند
دیگه واسم تفریح نیس حتی سفر تو لندن
تو زندگی تو یکی هست یکی نیس
ی شب شادی ی شب میخوابی با چشای خیس
اما زندگی من این شکلی نبودُ نیس
انقدر حالیمِ که با قانون بازی میکنم عین تنیس
اما فازم سنگین تره اینه که بشم پلیس
من بجا دستای کسی آسمون خدارو خواستم
من بجا زجه خیلی آسون دنیامو ساختم
من نه واسه کسیم نه واسه این دنیا
من ی بی دلم که فقط واسه خودمم و خدا
فانوس افکارم میشه خاموش
من تو هر قدم میشم فراموش
اشکای من حرفای نگفتمه
با اینکه تبحر من تو کلمه نه گفتنه
با اینکه قلب من برای رفیق نهفتمه (خدا)
اما باز انقدر خالیِ دنیام انقدر تنهام حتی تو رویام
که دلم میخواد رو قبرمم بنویسن گمنام
من اگه خاصم چون خودم خواستم
چون پای حرفی که بزنم میتونم وایسم
خاص بودن من بخاطر عادی بودنمه
بخاطر دور از چیزای مادی بودنمه
چون ی "آدمم "، نه زخمی نه زهری مثل افعی
باشه قبول کلمه "من" فقط دو حرفه
اما نمیتونی تصورش کنی حتی تو دو هفته
زبونش حرفای عاشقانه نمیگه دلش جایی نمیره
ی کسی که تنهاییُ دوست دارم و میخواد باهاش بمیره
حرفات کم کم تلخ میشه،چشات نم نم تر میشه
حست به زندگی ترد میشه،وجودت پر درد میشه
خسته از دنیا و خسته از زندگی
دلـــت میخــواد حـرفـاتُ بـم بگی
منم خوب میفهممت اما حرفم تنها سکوتِ
چون زنـدگی ای داشتم که بــدتر تـو بـوده
نمیدونم اسمشُ چطور بذارم مادر
چون فقط بود ی پستِ نامرد
فقط دو سال داشتم که از پدرم جدا شدُ ولم کرد
خدا بعدش بدترین عذابُ نازل به دلم کرد
کی گفته نامادری بد واسه قصه هاس؟
چطور میشه با اون لبا بشه مثه پسته باز؟
حرفامُ میزنم و اصلا ندارم حسِ راز
ی زن با ی ذات بد ،آدم مغزُ دلش میده رد
وقتی حتی خدا باهاش میشه بد
باید تحمل کنم دیگه چه میشه کرد
همیشه گفتم زندگیم خوبُ همه چی آرومِ
اما هیچکس نفهمید پشت این نقاب خنده ی دل داغونِ
کسی نفهمید که من باطلم بارونِ
کسی نفهمید نشسته قاتلم تو خونه
من دارم عذاب میکشمُ این شعرُ مینویسم
اما تو میخونی و کف میزنی به افتخار کار بیستم
نمیفهمی شاعر این نوشته ها تو درد غرقِ
حالیت نیس که زندگی چقدر باهاش بد کرده
من سنی ندارم که خسته بشم از زندگی با این همه علتم
کسی که قرار بود برام مادری کنه شده باعث ذلتم
ی وقتایی میبرم از عالم و آدم
اما حرفایی که میزنم نمیره یادم
هیچکسُ نمیخوام فقط میخوام خدا بمونه با من
من مثل ی بیمارم که بیدارم تمام روزُ شبُ
من مثل ی بی عارم که می نالم تمام دورُبرُ
من مثل ی سیگارم که دود میکنم تمام خاطرات خوبُ بدُ
من مثل ی بیکارم ، روپامه گیتارم منتظر ی دیدارم(مرگ)
به آسمون دید دارم اما بازم اسیر دیوارم
تو فک کن دیوانم
دلم گرفته ، از همیشه بیشتر
غم هایی که نمیخوام بمونه پیشم
و اشکایی که تو چشام کمونه میشن
این روزا میگذره از همیشه بدتر
و دستایی که شدن از همیشه سردتر
با حسِ خوبی که شده از همیشه کمتر
اینجا هواش آلودس حیف نفس
که هوس داشته باشی بخوای بپری از قفس
و هس همیشه اینجا این قانون
که به واسطه آدما بشی داغون
بارون بشی و بخوری زمین آروم آروم
اینجا بوی خون میده دیگه دین مرده
فرهنگ و اصالت آدماش بدجوری تیر خورده
وقتی بجای "شرافت" همه فقط دارن "شر" و" آفت"
چطوری آدم با زندگی تو این مملکت بیاره طاقت
مشکل از ایرانی نیس که پدرای ما پاش خون دادن
کم نبودن جونایی که پای این مرزُ بوم جون دادن
خون رستم تو رگ تک تک ماست بی نهایت
اما حیف که کشورمون افتاد دست اونایی که نباید . . .
نه اینکه ترس داشته باشم از گفتن حرف حق
اما همه میدونیم که آدمای اینجاهستن غرق درد . . .
من ی دختریم که عاشق بابامم
و خانواده ای که همیشه باهامن
همیشه کنار هم آرامش میگیرم
همیشه برا هم فال عشق میگیرم
اگه کنار هم نباشیم می میریم
پدر من فرمانده جنگ بود
تو غربُ غربتِ هزار رنگ بود
پدر من ی مرد به تمام معناس
پدرم جواب تمام حرفاس (منظورم حرفای خودمه)
من عاشق اونم اون عاشق منه
خیلی راحت میگذره بخاطرم از همه
اون منو ی جنگنده بار اورد که از پس خودم بربیام
اون منو برای آینده بالا برد تا از بچگی در بیام
تصمیمات زندگیمُ گذاشت به عهده خودم
نذاشت دلمُ مثل خیلیا عقده ای کنم
ی وقتاییم ازش دلخور شدم
اما بعد فهمیدم بوده بخاطر خودم
من درس زندگیُ مدیون اونم
همیشه دوست دارش میمونم
تو محکوم به دستورات اونی مثل سرباز
تو دلت کلی غم داری با 100 راز
منم که قلمم فاش کننده حرفاس
اما ببین زندگیتو به این آدما نباز
دعا میکنی آزاد بشی از زنجیر اون
شاید این رویاهاس که میکنه بازندگی درگیرمون
دلت میخواد خودت برا خودت تصمیم بگیری
دوست نداری جلو متحمل شدنات تسلیم، بمیری
میخوای با مودت بری تو راه خودت
اما آیندت سَدِ و نمیذارن آدمای دورت
بیخیال اینکه داری تو قفس اون نفس میکشی
ی روزی میاد که میشی هم نفس و ازاون دست میکشی
اما ببین رفیق باید استوار باشی و پاینده
چون بالاخره اونم میشه ی روز میشه بازنده
درسته که بزرگت کرده و اسمش باباس
اما ازون آدماس که موعظش واسه ماهاس
و یادش میره خدا اون بالاس
من میدونم چقدر بدی باهاش
آرزوته خون نباشه تو رگاش
برو جلوش وایسا و بگو ای پدر
ی وقتی هم میشه روزای بد بدر
(این شعر برای مرضیه )
روز ها بی رحمانه شب میشن
آدما باهم دیگه بد میشن
ی روز باهم گرم و روز بعد سرد میشن
ی روز عاشق و ی روز از هم به راحتی رد میشن
اما من میخوام از بدی های دنیا چیزی نمونه پیشم
بخاطر همین واسه تیر محبت کمونه میشم
این دنیا رنگی نیس اما من رویام شیرینه
آرزوهام جلو روم داد میزنه عین آیینه
با اینکه آسمون پاکُ بدی این پایینه
باید لبخند بزنی و شاد باشی زندگی همینه
وقتی خدا باهاته دنیا تو دستاته
دیگه چی کم داری واسه چی غم داری
وقتی باشی بی دل
خدا عشق خودشُ بهت میده
(یعنی بی دل کسیِ که
فقط عاشق خداس)
این روزا شادم به وسعت دریا
تو خوشی رو از چشای من دریاب
این شعر طولانی شد میشه رویایی شد
میشه تو قعر گناه توبه کرد و خدایی شد
من ی جور شعبده بازم که هست قلمشغلمُ رازم
وقتی قلم تو دستای من پیچ و تاب میخوره
وقتی تنهایی و هیچ ادمی نیس دورت
این کلمات تورو به رویاهات میسپوره . . .
(ماه مبارک رمضان مبارک)
درد کشیدی اندازه حرفا ، زندگیت غرقِ تو سرما
نمیخوای بچشی مزه فردا ، آره الانِ لحظه پرواز
بذار حقیقتُ بگم . . . تو ی روز میمیری
چه پرهیزکارُ چه بی دینی اینو با چشای خودت میبینی
سنگ یا تابوت و ی شاخه گل رز
سرد و نابود و ی کارنامه که مال توست
حالا سیاه یا سفید بودنشُ خودت بگو
سربلندی جلو پروردگارتُ خودت بدون
لحظه به لحظه سخت و درگیر
آره میدونم که سخته تقدیر
همه چی دیر شده و بی جون ی جسد سردی
اما هرچی که بشه خودت با خودت کردی
گاهی اوقات سرت درد داره
به قدری که دلت حرف داره
بد شده با همه رفتارت
تو زندگیت یکی اومد و یکی رفت ،آره
گاهی اوقات خودتو گم میکنی بین افکارت
هرکی رسید هرچی خواست کرد بارت
اما ببین رفیق ی فردایی هم هست
که دور میشی از آدمای پست
که دور میشه از وجودت ترس
که میکشی از غم دست
ی خدایی هم بالا سرت هست
"برای بهترین رفیقم مریم"
ببخشید ی مدت نبودم سیستمم مشکل داشت
اما در عوض تو این مدت کلی شعر نوشتم
امیدوارم خوشتون بیاد .
در ضمن شعر کوتاه بهتره بنویسم یا بلند ؟
آزادی یعنی نداشتن ترس از گفتن حـرف حق
آزادی یعنی احساس نکردن غربت تو وطن
اما واسه سرفرازیش میگذری از تن
آزادی یعنی بخاطر افکارت نشی ترد
آزادی یعنی بخاطر رفتارت نکشی درد
حالا شما بگید آزادی یعنی ...؟(حتما با قافیه)
من ی عصبی آروم
ی عشق بارون با قانون داغون
اما میرسه به خواستش آسون
من عشقُ میذارم پای غرورم
رفیقامو دوست دارم اندازه جونم
واسه پیر شدن هنوز جوونم
اما دوست دارم همه چیزُ بدونم
من فقط واسه خودمم و خدای خودم
من زندگی میکنم با همین گُلای دورم
یاد گرفتم آرامشُ به سرنوشت گفتم آماده شو
هیچ وقت فکر نمیکردم دست به قلم شم اما حالا که شد
من خودم تقدیرُ رقم میزنم تو آینده قدم میزنم
من به افکارم قلم میزنم و اشعارمُ ورق میزنم
من درگیر حرفای پشتم نمیشم
چون جاشون نیست پشتم که بیشتر
من طالب پیشرفتم و تا اینجاشم خوب پیش رفتم
من همیشه فقط محتاج بالا سریم بودم
تو بنده واقعی خدا بودن تاحالا که سریع بودم
همیشه خواستم اول باشم نه مثه بقیه تنبل باشم
همیشه خواستم اونی باشم که باید باشم
من عشقم بعد خدا فقط موزیک و شعر نوشتنه
من چشمم بعد دنیا فقط رو بیت و دلنوشتمه
اینو خوب میدونم
که غمِ تو زندگیت با لبخند نمیشه کم
اینو خوب میدونم
که درد تو بم بگی زخمت نمیشه ریشه کن
اما ببین من خودمُ ساختم واسه حرفای ناگفته
واسه برگای تا خورده لای رمانای سال خورده
من زبونم عقرب نیس اما خوب بلدم نیش بزنم
من خودم خواستم و به دردای خودم تیشه زدم
پس توهم زندگیتُ واسه غم هات نباز
زندگیتُ رو پایه سختی و دردات نساز
ببین این کلمات به ذهن من خطور میکنه
میرسه به قلمم و رو برگه عبور میکنه
میرسم به هدفمُ منُ از صحنه دور میکنه
نمیدونم چرا غیر قابل قبولِ که این دست خط منِ
من مینویسم واسه خودم نه واسه همه
اینا حـِرفه ی منه چون شاعرم
واسه دردای دیگران شاهدم
واسه غم های خودم ناشرم
من حرفامُ تو کلمات میکنم تزریق
جملاتم تیزه چون میگذره از تیغ